دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
گالری تصاویر سوسا وب تولز ♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥●♥● سال دوم دبیرستان بودم..یه روز از یه گروه آموزشیه تاتر اومدن مدرسمون..مربی پرورشیمون گفت که هر کسی که میخواد بیاد واسه تست..از جمله یکی از دخترایی که واسه تست اومدن من بودم..توی تست فقط من و 14 نفر دیگه قبول شدیم...خوشحال بودم..آخه تئاتر رو دوست داشتم..تئاتر در دنیای جدیدی رو بروم باز کرد..توی گروه 15 نفریمون فقط من دوم بودم و بقیه اول..من چون بزرگتر بودم همه کاره گروه از جمله منشیه صحنه بودم...با بچه ها دوست بودم اونا هم بهم احترام میزاشتن..((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

گالری تصاویر سوسا وب تولز

 زمستان سردی بود، مهتاب و سامان برای خرید کفش به بوتیکی در خیابان سپه سالار رفته بودند،از میان کفش های رنگارنگ بوتیک آنها بوت سرمه ای رنگی را برای مهتاب انتخاب کردند . یک هفته بعد مهتاب و سامان باهم به کوه رفتند ،آن ها طوری با یکدیگر حرف میزدند که انگار تازه همدیگر رو پیدا کرده بودند ، همین طور کوه را به طرف بالا میرفتند تا اینکه به سنگ بزرگ و لغزنده ای رسیدند ابتدا سامان از سنگ گذشت و دست مهتاب را گرفت تا او را از سنگ رد کند ولی مهتاب پاش روی سنگ لیز خورد دستش از دست سامان رها شد و به طرف پایین پرت شد،سامان مات و مبهوت مانده بود وفقط پایین را نگاه میکرد و فریاد میزد آن قدر داد زد که به زمین افتاد و اوهم لیز خورد ؛ حال 20سال از این ماجرا میگذرد و سامان خودش را نبخشیده و روزش را روی ویلچر کنار قبر مهتاب شب میکند ؛ او خود را مقصر مرگ مهتاب میداند؛ چرا که آن کفشهای لیز را سامان برایش خریده بود . این عاشفانه با عشق آغاز شد و باعشق ادامه دارد . . .




ارسال توسط نــاهـــــیــد

گالری تصاویر سوسا وب تولز 

 

آرام،آرام می گذشتم از جایی که حتی آن را در رویا هم نمیدیدم .مکانی که تصورش برای هر کس غیر قابل باور بود اما توانستم بادرد شیرنش آن رابرای دیگران به تصویر بکشم . به مکانی رسیدم که در آن برای رسیدن به خوشبختی دو چیز را کلید موفقیت میدانستند و من مشتاقانه به دنبالش در همان مکان می گشتم تا بتوانم با کمک آن دو کلید خوشبختی را یعنی مسیر خوشبختی را بر روی آینده ی خود باز کنم اما هرچه گشتم نتوانسم پیدایش کنم از فردی که در آن نزدیکی بود پرسیدم آیا تو می دانی کلید خوشبختی چیست؟گفت یعنی تو نمی دانی؟! گفتم نه !گفت خیلی ها هستند که به دنبالش می گردند ولی آن را هیچ جا پیدا نمی کنند که خوشبختی مانند تاجی بر سر همه ی انسان هاست چه فقیر چه ثروتمند چه سالم چه بیمار و....... نشسته است . گفتم چرا؟!گفت:((چون هر کس به نداشته هایش فکر می کند و دیگری به داشته های دیگری که ندارد فکر می کند و این طور می شود که توقع ها بالا می رود و هیچ کس هیچ وقت فکر نمی کند که خوشبخت است و کلید خوشبختی آن است که هر آنچه که داریم و دیگری ندارد هر آنکس که این طور فکر کند به معنای واقعی خوشبختی را با قلبش احساس کرده است.))




ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یونس صورتش گرد بود و مجتبی چهارگوش. به علاوه یونس دماغ‌اش گرد بود و موهایش فرفری و مجتبی نه. تا به حال چند بار به دماغ یونس دست کشیده بودم و زبری خاصی را زیر انگشتانم احساس کرده بودم. به یونس می‌گفتم: - دماغت زبره . . مجتبی جبهه را با دانشگاه اشتباه گرفته بود. اغلب مشغول خواندن یا نوشتن بود. ابروهایش به هم پیوسته بود و چانه‌ای تیز داشت و موهایش زودتر از حد معمول سفید شده بود. ناهارمان را خورده بودیم وسه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود سقف سنگر تکانکی می خورد. یونس روی سرش چفیه‌ی خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هر چه بچه‌ها در گوشش می خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس نفس می زد: - یکی زخمی شده. .خون زیادی ازش رفته. پاشید برید بهداری. خون لازم دارند مجتبی با همان لحن آرام و صدای نمیه‌بلندش پرسید: - کی بوده؟ که مهدی رفته بود. همیشه مجتبی تو این جور کارهای ایثارگری پیش قدم بود و پدر خودش را در می آورد. نیم‌خیز شد بالا سر یونس و تکانش داد: - پا شو. . . پاشو . . .عملیاته.. هی پاشو پاشو عملیاته یونس بیدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - آقا… میشه کمی پول به من بدی؟ - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - فقط اونقدری که بتونم نون بخرم - باشه برات می خرم صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. آقا …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.(((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سارا روي ميزش نشسته بودو مثل هميشه مشغول نقاشي كشيدن بود.معلم درحال ديدن مشق هاي بچه ها بود.وقتي به ميز سارا رسيد گفت:سارا مشق هاتو رو ميز بذار سارا دست از نقاشي كشيد سرش را پايين انداخت و گفت:ننوشتم . معلم كه از تكليف نداشتن سارا عصباني شده بود از او خواست تا دفتر مشقش را روي ميز بگذارد سارا دفتر را از توي كيفش در آورد و به معلم داد.معلم دفتررا باز كرد,ورق زد و ورق زدو روي اخرين برگ سفيد دفتر سارا براي پدرو مادر او دعوتنامه نوشت. فرداي ان روز سارا بازهم بدون مشق به مدرسه رفت.وقتي معلم به سارا رسيد,سارا دوباره سرش را پايين انداخت و گفت : ننوشتم معلم دفتر را برداشت و به نامه نگاه كرد حتي امضا هم نشده بود ! معلم گفت : بعد از زنگ وايسا زنگ كه خورد همه ي بچه ها بيرون رفتند سارا به سمت ميز معلم رفت معلم با عصبانيت به سارا گفت:چرا مشقاتو نمينويسي؟چرا پدرو مادرت مدرسه نميان؟چه پدرو مادر بي خيالي داري تو...وسارا تنها چشم هايش را به زمين دوخته بود معلم سرش داد كشيد : چرا جواب نميدي؟ سارا با بغض گفت : اگر پدرو مادرم نمرده بودند , اگر مجبور نبودم تا پيش خاله و شوهر خالم زندگي كنم ... اگر خالم مريض نبود ... اگرشوهر خالم معتاد نبود ... اگر مجبورم نميكردند سر خيابون گدايي كنم ... شايد مشقامو مينوشتم . چشمای معلم پراز اشک شد ؛ سرش را پايين انداخت و آرام گفت : برو بيرون سارا . . . !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به مسافرت رفته بود.روز ها سخت تر از ایام مدرسه و ایام مدرسه سخت تر از روزها میگذشت.... ظهر بود و هوا گرم ؛آفتاب سوزان به جوانه عشق من همواره می تابید ولی رشد این جوانه سوسوی چراغ دلم را کم رنگ تر میکرد فکر میکنم اولین جمعه ای بود که به بیرون نمی رفتم وحال خودم را هم نداشتم و خدا را شکر کاناپه وزن من را تحمل میکرد. در حال دیدن اخبار بودم که ناگهان تصویر فردی را دیدم که همیشه جلوی چشمانم بود ولی من او را نمی شناختم بعد از کمی جستجو دنبال سارا او را در یکی از زندان های شهر تهران به راحتی پیدا کردم و تقاضای ملاقات کردم دو سه باری دست رد به سینه ام زدند ولی بعد از یک هفته توانستم او را ببینم خیلی سوال ها داشتم که مثل خوره روحم را میخورد ولی فقط دوست داشتم بدانم که صورت او هم مثل صورت من شکسته شده؟ صدای قدم هایم مدام در گوشهایم انعکاس و انعکاس میکرد.در را باز کردم چهره اش دیگر من را متحیر نمیکرد ! بدون سلام گوشی را برداشتم و آهسته گفتم:واقعیت داره؟ ناگهان صدای خنده اش زندان را پراز چشم های متحیر کرد من هم خنده ام گرفت ؛ نه به خنده های فریبنده اش!! من فقط به گرگی میخندیدم که مثل کارتون ها به ببره ای میخندید؛ به بره ای زخم خورده !!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
صدای نفس هایش تنها صدایی بود که شنیده می شد اما کسی نمی شنید.با زحمت دستهایش را در جیب بغل کتش کرد و بسته قرص را بیرون آورد.درش را باز کرد و یکی برداشت.اما از دستش روی میز افتاد. تلفن زنگ خورد. دستش را دراز کرد تا تلفن را بردارد اما دستش به تنگ ماهی خورد و ماهی به زمین افتاد و تنگ شکست.ماهی کوچک روی زمین تقلا می کرد و دست مرد به تلفن نمی رسید. صدای نفس هایش با دهان بسته و دهان باز و نفس های بی صدای ماهی یکی شده بود. گربه کوچک از گوشه ی اتاق پرید و ماهی را به دهان گرفت. مرد با تلاش بسیار از جایش بلند شد و گوشه ی میز را گرفت.تلفن زنگ می خورد و زنگ می خورد.مرد تعادلش را از دست داد و روی گربه افتاد. فضای اتاق از جیغ گربه پر شد.ماهی از دهانش افتاد و با تلاشی دوباره آن را به دهان گرفت.زنگ تلفن ول کن نبود.اکنون صدای نفس های مرد و ناله ی خفیف گربه و دهان باز ماهی آهنگ اتاق بود و مرد هرچه زودتر می خواست تلفن قطع شود اما هم چنان و هم چنان زنگ می خورد.اندکی بعد نه صدای نفس های مرد بود و نه صدای ناله های گربه و نه دهان باز ماهی.عنکبوتی قرص را از روی میز به دوش کشید. در حال رفتن به لانه بود و در فکر این که چه غذای لذیذی گیرش آمده!تنها صدای بوق ممتد تلفن در اتاق به گوش می رسید و به گوش نمی رسید.... ‍


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند… یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی… و خدا نکند یکی از اینها نباشند…((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نزديك عصر بود و هوا رو به تاريكي مي رفت و من به كفشي فكر مي كردم كه قرار بود بخرم. ولي نمي دانستم آيا پول قلكم كافي است يا نه؟ به طرف طاقچه رفتم و قلكم را برداشتم و محكم به زمين كوباندم. پول هاي زيادي دراتاق پخش شد كه به نظر براي خريدن كفش كافي مي آمد. با عجله به طرف مادر رفتم و با هم به مغازه كفش فروشي رفتيم و كفش مورد نظر را خريديم. بعد از فوت پدر وضع مالي خوبي نداشتيم و مادر با سختي خرج زندگي را تامين مي كرد؛ خيلي خوشحال بودم چون از مسخره كردن دوستانم از كفش پاره ام خلاص شده بودم؛ در راه برگشت به خانه ناگهان چشمم به پارچه اي افتاد كه با خط درشت روي آن نوشته شده بود "بياييد شاديهايمان را تقسيم كنيم جشن عاطفه ها مبارك" يادم افتاد امروز جشن عاطفه هاست ؛ خيلي دلم مي خواست من هم به نوبه خودم دراين جشن سهمي داشته باشم ؛ بالاخره پس از كلي كلنجار با خودم تصميم گرفتم كفشهاي جديدم را هديه كنم ؛ سخت بود ولي خودم را راضي كردم ؛ از اين كارخيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم ؛ آن را كادو كردم و روي آن برگه اي نوشتم و چسباندم "تقديم به تو دوست عزيز" و به طرف پايگاه جشن عاطفه ها راه افتادم ؛ چند روز بيشتر به بازگشايي مدارس نمانده بود و من در حياط نشسته بودم به آسمان آبي نگاه مي كردم ؛ ناگهان زنگ در به صدا درآمد پستچي بود، بسته اي كادو شده به من داد ورفت ؛ با تعجب به آن نگاه كردم روي آن نوشته اي آشنا ديدم در آن را باز كردم چشمم به كفشي افتاد كه خودم خريده بودم و به جشن عاطفه ها هديه كرده بودم


ارسال توسط نــاهـــــیــد
یکی بود یکی نبود تو یکی از شهر های ایران دو تا عاشقی بودند که مدت ها بود که با هم دوست شده بودند و میخواستندکه با هم ازدواج کنند .. و اون دوتا طوری عاشق هم شده بودند که همه آن ها رو لیلی و مجعنون میخواندد و عشق آن ها فرا گیر شده بود . پدر و مادر این دوتا که فهمیدندند این دوتا خیلی عاشق هم هستند و خیلی هم دوست دارند تصمیم گرفتند که این دو تا رو به هم برسونند تا دوتایشون خئوشبخت شوند و زندگی خوبی را شروع کنند . اما قبل از این که برن مراسم خواستگاری بابای پسر به دلیل کاری مجبور شد که از اون شهر بره و خانوادش هم با خودش برد اما پسره هر چند روز یه بار راه طولانی را می آمد تا به عشق خود سر بزنه .انقدر عاشق هم بودن که اگه هم نمیدیدند دیونه میشدند .((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد